سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در مسیر پیشرفت...
به وبلاگ در مسیر پیشرفت خوش آمدید

این واقعیت بر هیچ کس پوشیده نیست که امروزه سینما و بازیگران آن نقش مهمی در زندگی همه مردم جامعه ایفا میکنند... بازیگرانی که بسیاری از مردم از آنها به عنوان الگو پیروی میکنند.. سینمایی که نقش مهمی در زندگی و برخورد های مختلف مردم در مواجهه با مسائل روزمره داراست...

حال باید به بررسی این مورد پرداخت که آیا بازیگرانی که بعضا به عنوان الگو انتخاب میشوند صلاحیت الگو شدن را دارند؟...

یا اینکه سینمایی که جهت گیری مردم و نحوه برخورد مردم در رویارویی با مسائل را داراست نقش خود را به خوبی ایفا میکند؟...

اگر با کمی تامل به سینمای ایران نگریسته شود به این مورد پی میبریم که گاه در همین سینما صحنه هایی رخ میدهد که واقعا شایسته و درخور سینمای جمهوری اسلامی ایران نیست... صحنه هایی که فرهنگ غنی ما در زمینه مسائل دینی را بی اهمیت جلوه میدهد... سینمایی که به سمت غرب گرایی پیش میرود و ما شاهد این هستیم که فرهنگ غنی کشورمان هر روز کمتر در سینما جلوه داده میشود...

امروزه بعضی از بازیگرانی که شده اند الگو برای مردم نه تنها شایستگی الگو شدن را ندارند بلکه گاهی با انجام اعمال زشتی باید به حالشان تاسف خورد... گاه خود ما شاهد صحنه هایی در فیلم های سینمایی هستیم که دیدن آن برایمان شرم آور است... حرف هایی که شنیدن آنها دور از ادب و حیا است...

گاه رابطه هایی میان افراد نامحرم در سینما را شاهد هستیم که واقعا نمیدانم در مورد آنها چه بگویم ... رفتار و رابطه هایی که در جامعه بسیار زشت و ناپسند محسوب میشوند گاهی ما به وضوج آنها را در سینما شاهد هستیم و این برای کشوری که نام اسلامی را به دوش میکشد تاسف بار است...

جالب اینکه  بعد میگوییم آخر چرا اینقدر فساد در جامعه زیاد شده است... غافل از اینکه ریشه این فساد ها را میتوان در همین مسائلی که بنیادی هستند جستجو کرد... مثلا همین سینما که همانطور که اشاره کردم نقش مهمی در زندگی مردم ایفا میکند...

 نکند تا جایی پیش برویم که این مسائل شرم آور در سینمای ما برایمان عادی باشد... نکند بگذاریم همین بازیگرانی که خود در جامعه از افراد طرد شده هستند الگو بمانند و ما شاهد رواج هر چه بیشتر فساد در کشورمان باشیم...

امید اینکه مسئولین به فکر بیفتند و ما دیگر شاهد چنین مواردی در سینمای کشورمان نباشم...

 




از سری نوشته های : تیر 91

چهارشنبه 91 تیر 28 :: 8:25 عصر

چندی پیش من و دوستانم مفتخر به دیدار خانه سالمندان شدیم... به دیدار عزیزان بزرگی رفتیم که بزرگترین مصیبت زندگیشان بی وفایی فرزندان، اطرافیان و در یک کلام دنیا نسبت به آنها بود.

کسانی که عمرشان را صرف به ثمر نشاندن فرزندانشان نمودند وحالا غم تنها سپری کردن آخرین لحظات عمرشان آنها را زمین گیر کرده است.تنها از فرزندانشان خاطراتی ناملموس در ذهنشان نقش بسته است، خاطره هایی که با مرور آنها اشک در چشمانشان حلقه میزد و من با خود می اندیشیدم دنیا چه قدر بی وفاست!

با دیدن ما موج گریه در محیط آسایشگاه پراکنده شد در حالیکه دست یکی از آنها را میبوسیدم از وی سوال کردم چرا میگریید؟ گفت آرزو دارم یکی از فرزندانم مانند تو باشد، هیچ گاه حتی فکرش را هم نمیکردم که فرزندانم مرا تنها بگذارند ،تنها خاطراتی بماند که با مرور کردنشان هر روز بیش از دیروز دلتنگشان شوم  و ارزو به دل بمانم که برای یک روز هم که شده باز این خاطرات تکرار شوند و من از نعمت در کنار آنها بودن لذت ببرم.

بی درنگ از آن بزرگوار پرسیدم با خودتان در پیشگاه خداوند متعال در رابطه با فرزندانتان چه گفته اید؟

و آن بزرگ جواب من را در یک جمله خلاصه کرد: تنها برایشان آرزوی خوشبختی کردم  و اینکه هیچگاه در زندگیشان تنها نمانند.

این جمله را که شنیدم بی اختیار چشمانم خیس از اشک شد. بار دیگر دستان آن مادر را بوسیدم و شاخه گلی به رسم احترام نثارش نمودم. راستی چه قدر از دیدار چند دقیقه ای ما به وجد آمده بودند !

همان روز با خود پیمان بستم که آیه شریفه "و بالوالدین احسانا" را در زندگیم نهادینه کنم .بیایید زین پس عهدی با خودمان ببندیم و یادمان باشد خواسته  پدر و مادرمان را با تمام نیرو برآورده کنیم، به امید اینکه دیگر شاهد اشک هیچ پدر و مادری به دلیل عدم توجه  و وفاداری فرزندانشان نباشیم...

 

 

 




از سری نوشته های : تیر 91

شنبه 91 تیر 24 :: 7:52 عصر

 چادرم...

چادرم زیباست...

و چه کسی میداند که در پس این پرده مشکین چه احساس آرامشی نهفته است...

چه کسی می فهمد احساس غرور و فخرم را با سر کردنش...

و که میداند که چقدر احساس خوبی دارم وقتی که با چادرم میتوانم به عنوان فردی ارزشمند در جامعه حضور یابم...

و چه احساس خوبی دارم وقتی که با وجود چادرم به هزاران نگاه هوس آلود جواب رد میدهم ...

و  اینکه میتوانم میراث مادرم فاطمه زهرا (س) را حفظ کنم...

و میتوانم با وقار قدم بر دارم...

و احساس زیبایی دارم وقتی که میتوانم میراث شهدامان را با افتخار حفظ کنم...

.

.

آری اینگونه است چادر زیبایم... با افتخار چادرم را پذیرفته ام و شده است بخشی از وجودم است ... یکی از بهترین بخش های وجودیم که با پوشیدنش احساس خوبی دارم...




از سری نوشته های : تیر 91

چهارشنبه 91 تیر 21 :: 6:36 عصر

حرف دلی از امروز ... از دلتنگی و خستگی یک دختر... از ناراحتیش در حزن حال بد پدرش... از دلگرفتگی هایش ... از کمبود هایی که شاید من و شما هیچوقت آن را در زندگی هایمان حس نکردیم...

از حرف دل یک دختر جانباز...

من نمیدانم چه بگویم از این دنیای بی وفا...

واقعا مانده ام در کار دنیا...

و اما امروز...

برای کلاس فوق درسی به مدرسه میروم... دوستم را میبینم... از ابتدای صبح حالش خوب نیست... زنگ استراحت بین دو کلاسمان که میخورد یک لحظه بغضش میتکرد... گریه میکند... میپرسم عزیزم چرا؟ چه شده؟؟؟

میگوید برای پدرم...

پدرش..

آری پدرش...

حالش خوب نیست...

پرسیدم چرا؟ گفت این مسئله در زندگی ما عادی است...

آری عادی است ولی من دیگر خسته ام...

نمیتوانم دیگر پدرم را در این حال ببینم... 

دیگر خسته ام ... خسته ام زمانی که چهره خسته مادرم را میبینم... خسته ام از اینکه ما نمیتوانیم مانند خیلیها با هم باشیم...با هم سفر کنیم... تفریح برویم...

. 

.

.

خسته ام از حرفهای مردم...

خوب است که پدرش جانباز شد وگرنه به هیچ جا نمیر سید...

خوبه که آدم پدرش جانباز باشد و با سهمیه بره دانشگاه و حقه بقیه رو ضایع کنه...


آری عادی بود برایش این حرف ها و مردم نمیدانستند درد و رنج دلش را... بیچاره حق داشت که خسته باشد از این دنیا...

و من در آن حال مانند هر انسان با احساس دیگر با وی گرییدم در سوز غمش...

 

چرا ... همیشه گقته ام این را که کسانی که زمانی جانشان را صمیمانه دادند تا حالا ما در آسایش و رفاه باشیم، همسر و فرزندانشان در آسایش ناشند...

 

آری این حرف ها حرف دل یک فرزند جانباز بود ولی تا چه حد ما توانای درک شرایطشان هستیم...

یادمان باشد هیچگاه بدون در نظر گرفتن شرایطشان نا عادلانه در موردشان حرف نزنیم... نکند دلهایی را بسوزانیم که مدیونشان هستیم...





از سری نوشته های : تیر 91

سه شنبه 91 تیر 20 :: 6:26 عصر

چه بگویم از درد... از سختی و مشقت... چه بگویم از خون دل خوردن های مادران و همسران و فرزندان جانبازان...

...

من نمیدانم در وصف سختی های جانبازان از چه کلماتی استفاده کنم... وصف ناپذیر است درد هایشان... و نیز وصف ناپذیر است دلاوری ها و ایثارگری هایشان...

چند روز پیش در مراسمی حضور یافتم که با عنوان تجلیل از جانبازان هشت سال دفاع مقدس، تقدس یافته بود...

در آنجا جانبازی را دیدم که دست نداشت ولی در ایثارگری و دلاوری دستی داشت...

جانبازی را دیدم که پا نداشت ولی همیشه در کار خیر و فداکاری پیش قدم میشد...

جانبازی را دیدم که جانباز اعصاب و روان بود. دعوتش کردند که با وی چند لحظه ای هم صحبت شوند... از وی پرسیدند حرفی زیبا از دید شما: گفت تنها نماز... زیبا بود و من چقدر شرمسار میشدم وقتی همسرش و فرزاندانش را میدیم... احساس مدیون بودن نسبت به ایشان را در وجودم حس کردم ...

در دلم با خود گفتم چه زیبا جوانان ما خون دادند... در آن مدرسه عشق که همه با علاقه و شوق تمام به آن وارد میشدند.

و ما امروز هرگز نمیتوانیم آنطور که شاید و باید ادای دین داشته باشیم نسبت به آنها و نیز خون شهدامان که مردانه شهید شدند و الگوهایی شدند برای ما مظهر ایثار و شجاعت...

.

.

.

خداوندا یاریمان کن تا بتوانیم حقشان را به بهترین نحو ادا کنیم و امروز ما ادامه دهنده راهشان باشیم ...

به امید موفقیت همه ایرانیان در این راه...





از سری نوشته های : تیر 91

دوشنبه 91 تیر 19 :: 9:48 عصر
<   1   2   3   4   5   >>   >   
درباره ی من


پیوندها
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 2
  • بازدید دیروز: 9
  • کل بازدیدها: 140355
فرم تماس
نام و نام خانوادگی
آدرس ایمیل
امکانات دیگر



کلیه حقوق این وبلاگ برای در مسیر پیشرفت... محفوظ است