سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در مسیر پیشرفت...
به وبلاگ در مسیر پیشرفت خوش آمدید

در کوچه و خیابان که قدم میزنم مردم فقیری را میبینم که حتی غذای شبشان را نمیدانند با این وضع گرانی چگونه تهیه کنند ...مانده اند که چگونه خانواده را سیر کنند... از سوی دیگر مردمانی را میبینم که بهترین خانه ها را در مناسبترین جای شهر، گران ترین ماشین های آخرین سیستم و ... دارند و  همچنان متکی به اصطلاح مربوط که میگوید پول پول می آورد هر روز بیشتر از دیروز در مال این دنیا غوطه ور میشوند.

از سوی دیگر کسانی را میبینم که خود دم از عدالت میزنند ولی جالب است تمام زندگی آنها سراسر ناعادلانه شکل گرفته... پول های هنگفنی که با ناحقی تمام از دولت سلب میکنند... امتیازات ویژه ای را که ناعادلانه برخوردار میشوند و...

خانواده ای را میبینم که شاید حقوق ماهانه شان 300 هزار تومان یا کمتر باشد... خانه ندارند و مستاجرند... با این وضع گرانی بچه هایشان غذا و لباس میخواهند ولی آیا براستی این حقوق کفاف زندگیشان را میدهد... کسی که کارگر است و شغلی دارد که شرافتمندانه برایش زحمت میکشد و با تمام وجود کار میکند با وجود سختی کارش چرا باید فرزندانش گرسنه بمانند ؟؟؟..

در سوی دیگر این جامعه افرادی را میبینم که سالهای طولانی تحصیل کرده اند تا شاید شغلی مناسب با زحمات چندین و چند ساله خود به دست آورند اما کاری که درخورشان باشد نمی یابند... مهندسی را میبینم که به دلیل نبود کار به سبزی فروشی روی آورده... جالب است حقوق افرادی که کار شرافتمندانه و مخلصانه برای خدا انجام میدهند از دلالانی که با ناحقی تمام ، پول های هنگفتی به جیب میزنند بسیار کمتر است... و این برای ما که در جامعه ای زندگی میکنیم که یعنی برمبنای عدالت علوی شکل گرفته بسیار ناپسند است...

در این جامعه افرادی را میبینم که به خاطر خدمت به کشور خود صمیمانه تلاش میکنند... از وقت و زندگی خود می گذرند تا شاید کمکی کرده باشند به ملت خود کرده باشند ولی نه تنها حمایت از آنها در زمینه کارشان صورت نمیگیرد بلکه باید تمامی هزینه هایی که در قبال خدمت به کشورشان را کرده اند را خود بپردازند... و از آن طرف کسانی که هیچ خدمتی به این جامعه نمیکنند بلکه گاهی باعث شرم این ملت هستد روز به روز به آنها بهای بیشتری داده میشود ...

نمیدانم که اگر با این وضع پیش برویم به کجا خواهیم رسید.... خسته ام دیگر از بس مردمانی را میبینم که با تکه ای نان خود را سیر نگه داشته اند و برخی دیگر در خانه هایشان هر روز غذاهایی را بخورند که سر به فلک میکشد هزینه هایش... خسته ام از اینکه دخترک فقیری را ببینم که برای خرج خانواده اش تلاش میکند.... دیگر خسته ام...

امیدوارم که با ظهور آقامان امام زمان (عج) عدالت هر چه بیشتر و بهتر بر جامعه مان حاکم شوند تا من و هیچ یک از هموطنانم شاهد چنین صحنه های حزن باری در جامعه مان نباشیم.

به امید آنروز...

 




از سری نوشته های : تیر 91

جمعه 91 تیر 30 :: 8:28 عصر

این واقعیت بر هیچ کس پوشیده نیست که امروزه سینما و بازیگران آن نقش مهمی در زندگی همه مردم جامعه ایفا میکنند... بازیگرانی که بسیاری از مردم از آنها به عنوان الگو پیروی میکنند.. سینمایی که نقش مهمی در زندگی و برخورد های مختلف مردم در مواجهه با مسائل روزمره داراست...

حال باید به بررسی این مورد پرداخت که آیا بازیگرانی که بعضا به عنوان الگو انتخاب میشوند صلاحیت الگو شدن را دارند؟...

یا اینکه سینمایی که جهت گیری مردم و نحوه برخورد مردم در رویارویی با مسائل را داراست نقش خود را به خوبی ایفا میکند؟...

اگر با کمی تامل به سینمای ایران نگریسته شود به این مورد پی میبریم که گاه در همین سینما صحنه هایی رخ میدهد که واقعا شایسته و درخور سینمای جمهوری اسلامی ایران نیست... صحنه هایی که فرهنگ غنی ما در زمینه مسائل دینی را بی اهمیت جلوه میدهد... سینمایی که به سمت غرب گرایی پیش میرود و ما شاهد این هستیم که فرهنگ غنی کشورمان هر روز کمتر در سینما جلوه داده میشود...

امروزه بعضی از بازیگرانی که شده اند الگو برای مردم نه تنها شایستگی الگو شدن را ندارند بلکه گاهی با انجام اعمال زشتی باید به حالشان تاسف خورد... گاه خود ما شاهد صحنه هایی در فیلم های سینمایی هستیم که دیدن آن برایمان شرم آور است... حرف هایی که شنیدن آنها دور از ادب و حیا است...

گاه رابطه هایی میان افراد نامحرم در سینما را شاهد هستیم که واقعا نمیدانم در مورد آنها چه بگویم ... رفتار و رابطه هایی که در جامعه بسیار زشت و ناپسند محسوب میشوند گاهی ما به وضوج آنها را در سینما شاهد هستیم و این برای کشوری که نام اسلامی را به دوش میکشد تاسف بار است...

جالب اینکه  بعد میگوییم آخر چرا اینقدر فساد در جامعه زیاد شده است... غافل از اینکه ریشه این فساد ها را میتوان در همین مسائلی که بنیادی هستند جستجو کرد... مثلا همین سینما که همانطور که اشاره کردم نقش مهمی در زندگی مردم ایفا میکند...

 نکند تا جایی پیش برویم که این مسائل شرم آور در سینمای ما برایمان عادی باشد... نکند بگذاریم همین بازیگرانی که خود در جامعه از افراد طرد شده هستند الگو بمانند و ما شاهد رواج هر چه بیشتر فساد در کشورمان باشیم...

امید اینکه مسئولین به فکر بیفتند و ما دیگر شاهد چنین مواردی در سینمای کشورمان نباشم...

 




از سری نوشته های : تیر 91

چهارشنبه 91 تیر 28 :: 8:25 عصر

چندی پیش من و دوستانم مفتخر به دیدار خانه سالمندان شدیم... به دیدار عزیزان بزرگی رفتیم که بزرگترین مصیبت زندگیشان بی وفایی فرزندان، اطرافیان و در یک کلام دنیا نسبت به آنها بود.

کسانی که عمرشان را صرف به ثمر نشاندن فرزندانشان نمودند وحالا غم تنها سپری کردن آخرین لحظات عمرشان آنها را زمین گیر کرده است.تنها از فرزندانشان خاطراتی ناملموس در ذهنشان نقش بسته است، خاطره هایی که با مرور آنها اشک در چشمانشان حلقه میزد و من با خود می اندیشیدم دنیا چه قدر بی وفاست!

با دیدن ما موج گریه در محیط آسایشگاه پراکنده شد در حالیکه دست یکی از آنها را میبوسیدم از وی سوال کردم چرا میگریید؟ گفت آرزو دارم یکی از فرزندانم مانند تو باشد، هیچ گاه حتی فکرش را هم نمیکردم که فرزندانم مرا تنها بگذارند ،تنها خاطراتی بماند که با مرور کردنشان هر روز بیش از دیروز دلتنگشان شوم  و ارزو به دل بمانم که برای یک روز هم که شده باز این خاطرات تکرار شوند و من از نعمت در کنار آنها بودن لذت ببرم.

بی درنگ از آن بزرگوار پرسیدم با خودتان در پیشگاه خداوند متعال در رابطه با فرزندانتان چه گفته اید؟

و آن بزرگ جواب من را در یک جمله خلاصه کرد: تنها برایشان آرزوی خوشبختی کردم  و اینکه هیچگاه در زندگیشان تنها نمانند.

این جمله را که شنیدم بی اختیار چشمانم خیس از اشک شد. بار دیگر دستان آن مادر را بوسیدم و شاخه گلی به رسم احترام نثارش نمودم. راستی چه قدر از دیدار چند دقیقه ای ما به وجد آمده بودند !

همان روز با خود پیمان بستم که آیه شریفه "و بالوالدین احسانا" را در زندگیم نهادینه کنم .بیایید زین پس عهدی با خودمان ببندیم و یادمان باشد خواسته  پدر و مادرمان را با تمام نیرو برآورده کنیم، به امید اینکه دیگر شاهد اشک هیچ پدر و مادری به دلیل عدم توجه  و وفاداری فرزندانشان نباشیم...

 

 

 




از سری نوشته های : تیر 91

شنبه 91 تیر 24 :: 7:52 عصر

 چادرم...

چادرم زیباست...

و چه کسی میداند که در پس این پرده مشکین چه احساس آرامشی نهفته است...

چه کسی می فهمد احساس غرور و فخرم را با سر کردنش...

و که میداند که چقدر احساس خوبی دارم وقتی که با چادرم میتوانم به عنوان فردی ارزشمند در جامعه حضور یابم...

و چه احساس خوبی دارم وقتی که با وجود چادرم به هزاران نگاه هوس آلود جواب رد میدهم ...

و  اینکه میتوانم میراث مادرم فاطمه زهرا (س) را حفظ کنم...

و میتوانم با وقار قدم بر دارم...

و احساس زیبایی دارم وقتی که میتوانم میراث شهدامان را با افتخار حفظ کنم...

.

.

آری اینگونه است چادر زیبایم... با افتخار چادرم را پذیرفته ام و شده است بخشی از وجودم است ... یکی از بهترین بخش های وجودیم که با پوشیدنش احساس خوبی دارم...




از سری نوشته های : تیر 91

چهارشنبه 91 تیر 21 :: 6:36 عصر

حرف دلی از امروز ... از دلتنگی و خستگی یک دختر... از ناراحتیش در حزن حال بد پدرش... از دلگرفتگی هایش ... از کمبود هایی که شاید من و شما هیچوقت آن را در زندگی هایمان حس نکردیم...

از حرف دل یک دختر جانباز...

من نمیدانم چه بگویم از این دنیای بی وفا...

واقعا مانده ام در کار دنیا...

و اما امروز...

برای کلاس فوق درسی به مدرسه میروم... دوستم را میبینم... از ابتدای صبح حالش خوب نیست... زنگ استراحت بین دو کلاسمان که میخورد یک لحظه بغضش میتکرد... گریه میکند... میپرسم عزیزم چرا؟ چه شده؟؟؟

میگوید برای پدرم...

پدرش..

آری پدرش...

حالش خوب نیست...

پرسیدم چرا؟ گفت این مسئله در زندگی ما عادی است...

آری عادی است ولی من دیگر خسته ام...

نمیتوانم دیگر پدرم را در این حال ببینم... 

دیگر خسته ام ... خسته ام زمانی که چهره خسته مادرم را میبینم... خسته ام از اینکه ما نمیتوانیم مانند خیلیها با هم باشیم...با هم سفر کنیم... تفریح برویم...

. 

.

.

خسته ام از حرفهای مردم...

خوب است که پدرش جانباز شد وگرنه به هیچ جا نمیر سید...

خوبه که آدم پدرش جانباز باشد و با سهمیه بره دانشگاه و حقه بقیه رو ضایع کنه...


آری عادی بود برایش این حرف ها و مردم نمیدانستند درد و رنج دلش را... بیچاره حق داشت که خسته باشد از این دنیا...

و من در آن حال مانند هر انسان با احساس دیگر با وی گرییدم در سوز غمش...

 

چرا ... همیشه گقته ام این را که کسانی که زمانی جانشان را صمیمانه دادند تا حالا ما در آسایش و رفاه باشیم، همسر و فرزندانشان در آسایش ناشند...

 

آری این حرف ها حرف دل یک فرزند جانباز بود ولی تا چه حد ما توانای درک شرایطشان هستیم...

یادمان باشد هیچگاه بدون در نظر گرفتن شرایطشان نا عادلانه در موردشان حرف نزنیم... نکند دلهایی را بسوزانیم که مدیونشان هستیم...





از سری نوشته های : تیر 91

سه شنبه 91 تیر 20 :: 6:26 عصر
1   2   >   
درباره ی من


پیوندها
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 5
  • بازدید دیروز: 32
  • کل بازدیدها: 140303
فرم تماس
نام و نام خانوادگی
آدرس ایمیل
امکانات دیگر



کلیه حقوق این وبلاگ برای در مسیر پیشرفت... محفوظ است