حرف دلی از امروز ... از دلتنگی و خستگی یک دختر... از ناراحتیش در حزن حال بد پدرش... از دلگرفتگی هایش ... از کمبود هایی که شاید من و شما هیچوقت آن را در زندگی هایمان حس نکردیم...
از حرف دل یک دختر جانباز...
من نمیدانم چه بگویم از این دنیای بی وفا...
واقعا مانده ام در کار دنیا...
و اما امروز...
برای کلاس فوق درسی به مدرسه میروم... دوستم را میبینم... از ابتدای صبح حالش خوب نیست... زنگ استراحت بین دو کلاسمان که میخورد یک لحظه بغضش میتکرد... گریه میکند... میپرسم عزیزم چرا؟ چه شده؟؟؟
میگوید برای پدرم...
پدرش..
آری پدرش...
حالش خوب نیست...
پرسیدم چرا؟ گفت این مسئله در زندگی ما عادی است...
آری عادی است ولی من دیگر خسته ام...
نمیتوانم دیگر پدرم را در این حال ببینم...
دیگر خسته ام ... خسته ام زمانی که چهره خسته مادرم را میبینم... خسته ام از اینکه ما نمیتوانیم مانند خیلیها با هم باشیم...با هم سفر کنیم... تفریح برویم...
.
.
.
خسته ام از حرفهای مردم...
خوب است که پدرش جانباز شد وگرنه به هیچ جا نمیر سید...
خوبه که آدم پدرش جانباز باشد و با سهمیه بره دانشگاه و حقه بقیه رو ضایع کنه...
آری عادی بود برایش این حرف ها و مردم نمیدانستند درد و رنج دلش را... بیچاره حق داشت که خسته باشد از این دنیا...
و من در آن حال مانند هر انسان با احساس دیگر با وی گرییدم در سوز غمش...
چرا ... همیشه گقته ام این را که کسانی که زمانی جانشان را صمیمانه دادند تا حالا ما در آسایش و رفاه باشیم، همسر و فرزندانشان در آسایش ناشند...
آری این حرف ها حرف دل یک فرزند جانباز بود ولی تا چه حد ما توانای درک شرایطشان هستیم...
یادمان باشد هیچگاه بدون در نظر گرفتن شرایطشان نا عادلانه در موردشان حرف نزنیم... نکند دلهایی را بسوزانیم که مدیونشان هستیم...
از سری نوشته های : تیر 91